۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

به نام زندگی - دست نوشته های شاگردان




   زمان که می گذرد، عشق را بیشتر می شناسم و خودم را و عشقم را... عشق با معشوق تفاوت دارد: وقتی می گویم عشقم را بیشتر می شناسم به این معنا نیست که معشوقی دارم و مانند آدمیانِ خفته و بی خبر از عشق، او را عشق خودم می خوانم، بلکه به این معن...است که چیزی در درون من هست؛ نیرویی به نام عشق و من حالا آن را پیدا کرده ام و دارم با آن زندگی می کنم... عشق حد و حدودی ندارد عشق مرز نمی شناسد رنگ نمی شناسد به کسی یا چیزی خلاصه نمی شود عشق رنگ و بوی خاصی به خود نمی گیرد، مانند آب روان، زلال است و پاک است درباره عشق شاید تنها بتوانم بنویسم که عشق، عشق است و دیگر هیچ... عشق از وجدان آگاه بشری بر می خیزد. کسی که نیروی عشق را در درون خویش یافته و عشقش بیدار شده است، بی نهایت از عشقش را برای تمامی جهانیان هدیه می کند. عشق اندازه هم ندارد؛ برای همین هرچه ببخشی، تمام نمی شود مگر اینکه عشق نباشد و چیزی را با عشق اشتباه گرفته باشیم. اریک فروم در کتاب «هنر عشق ورزیدن»، می گوید: «عشق نیروی فعال بشری است، نیرویی که مایه رشد هر دو طرفی که عشق میان شان جریان دارد می شود. عشق زاینده است. اگر عشقی که به دیگری داری در دل او عشق نیآفریند، عشق نیست و چیزی عقیم است که تو آن را عشق نامیده ای. کسی هم که بگوید عاشق فلانی هستم، اما دیگری را دوست ندارم، عشق را نمی شناسد و بویی از عشق نبرده است...» فروم معتقد است که عشق در نهاد بشر وجود دارد اما عشق ورزیدن را باید آموخت، باید آن یاد گرفت. باید پیش استاد عشق رفت و نیک تمرین کرد... هر کس به گونه ای با عشق ورزیدن آشنا می شود. هر کس تابلویی را می بیند و پیامبری دارد و چراغی در سر راهش هست که او را با عشق ورزیدن آشنا می سازد و عشق ورزیدن را به او می آموزد... اما اندک اند، آنان که عشق ورزیدن را به درستی می آموزند و تمرین می کنند تا ملکه ذهن شان گردد... بیشتر آدمیان، «عشق» را با «وابستگی» اشتباه می گیرند و به جای «بودن» در پی «داشتن» هستند. آنان عشق را نمی شناسند و نمی خواهند عشق بورزند، بلکه در رویاهایشان کسی را می جویند که به خیال آنان، دوستشان داشته باشد. اینان راه را اشتباه رفته اند. اینان در کنار تابلوها می مانند و به جای آنکه پیام را به گوش جان بنیوشند، چنگ در گلوی راهنمای شان می اندازند و آن را از آن خویش می پندارند. آنان یا در جستجوی کسی هستند که دوستشان داشته باشد و برای شان بمیرد یا اینکه کسی را می جویند تا در پایش سر بر خاک نهند و قربانی شوند. اینان مرگ پرستانی هستند که جز «حدیث قربانی» چیزی را در فراسوی ذهن بیمار خویش طلب نمی کنند. اینان یا مرگ عاشق شان را دوست دارند و یا مرگ خودشان را در پای معشوق شان. آنان همگی، بیمارند. بیماری همه گیر و خطرناک «سادیسم – مازوخیسم» دارند. بیماری که «سوداگران مرگ» در جوامع انسانی گسترش اش داده اند. بیماری که مذهب ترویجش کرده است. فاشیسم در هر جای دنیا و با هر نامی، آن را تقدیس کرده است... بی سوادان دوستش دارند و آن را با عشق اشتباه گرفته اند. ویروس خطرناکی که نه تنها جامعه ایرانی ما را بی نهایت در کام خویش فرو برده و به رخت خواب افکنده، بلکه بیشتر آدمیان در سراسر این کره خاکی را آلوده خویش کرده است. من، این ویروس را «ویروس اِس- اِم» می نامم. اما عشق واقعی چیزی نیست جز آنچه که زندگی بیآفریند و هیچ یک از دو آفریننده و بازیگر صحنه عشق، در فراسوی ذهن شان، به مرگ خود یا دیگری نیاندیشند و تنها و تنها «زندگی» پیامی باشد که بازیگران صحنه عشق می آفرینند و فریادش می زنند. عشق آغاز زندگی است و زندگی که با عشق آغاز گردد، پایانی ندارد. عشقی که نیروی فعال بشری برای زندگی کردن باشد و از وجدان آگاه بشری برخاسته باشد، زاینده است و بی شک در دل تمامی بازیگران و تماشاگران صحنه ی عشق، عشق می آفریند... هنرمندی که هنر عشق ورزیدن را نیک آموخته باشد، بازی عشق را با یک رمز آغاز می کند: «به نام زندگی...» 
هدیه به  تمامی آدمیان که آنها را نیز بی اندازه دوست می دارم و برای آنان نیز آرزوی بهترین ها را می کنم. آمین 


همچنین تقدیم به استاد گرانقدرم: شارمین میمندی نژاد – معلم عشق

فرزاد حسینی پنجم فروردین ماه 1390 تهران  




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر